دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟
دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.
باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.
خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.
با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است.
زن وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستی بزرگی شد که جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه صـدای شیرِ آب می آمد . کیفش را از روی دوشش برداشت و روسری اش را از سرش باز کرد . در حالی که سعی می کرد نشانی فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه های مانتویش را باز کرد و یک دستش را از مانتو بیرون آورد . بعد بسته را به دستِ دیگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روی جارختی پشت در آویزان کرد .
.آرام روی مبل نشست . پاکت را باز کرد و دید که ناشناسی شمارة جدیدِ مجلة «زنان» را برایش فرستاده است
آرام آرام مجله را ورق زد تا رسید به « صفحة مردان » . با بی میلی نگاهی به عنوانِ مطلبِ این شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « یک داستانِ زن پسند »
از سرِ کنجکاوی خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما برای لحظه ای چشم از صفحه برداشت و در خیالاتش غوطه ور شد …
صدای گریة بچه به گوشش رسید . گفت : « اون بچه چرا اینقدر نق می زنه ؟ »
مرد شیر آب ظرفشویی را بست و گفت : « فکر کنم خیس کرده . »
زن گفت : « خب عوضش کن . نمی بینی من خسته ام ؟ »
مرد پشتِ دستش را به پیشبند مالید تا خشک شود . بعد کمی سرش را به جلو خم کرد و بندِ پیشبند را از سرش در آورد . سریع از آشپزخانه بیرون آمد . سلام گفت و به اتاق خواب رفت .
زن نگاهی به او انداخت و روزنامه را از روی میز برداشت . لحظاتی بعد مرد در حالی که کهنة خیس بچه را کف دست گرفته بود از اتاق خواب بیرون آمد و تند به سمت دستشویی رفت .
زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »
مرد دستِ دیگرش را هم گود کرد و زیرش گرفت . بعد شیرِ دستشویی را باز کرد و کهنه را شست .
زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »
مرد با پشت پا در را هل داد و تا نیمه بست .
زن صفحات آگهی را از لای روزنامه درآورد و خواند : « به یک ماشین نویسِ مرد نیازمندیم . تلفن ۸۹۰۹۷۳۹ » « به یک منشیِ آقا ، دیپلمه ، مسلط به زبان انگلیسی و تایپ فارسی و لاتین … »
زن از این که آگهی های استخدام بیشتر برای مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهی را روی میز پرت کرد .
مرد از دستشویی بیرون آمد . کهنة بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روی طناب پهن کرد و گیره زد .
بچه باز شروع به گریه کرد . زن نگاهِ چپ چپی به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »
مرد سریع به اتاق خواب رفت و از کشوی کمد ، کهنه ای دیگر بیرون آورد و دورِ بچه پیچید . بعد بلندش کرد و در حالی که تکان تکانش می داد از اتاق بیرون آمد .
گریة بچه قطع نمی شد . زن گفت : « شاید گشنه شه . »
مرد به سمت زن آمد : « یه لحظه بغلش می کنی ، شیرِشو درست کنم ؟ »
زن کف دست هایش را نشان داد و گفت : « بذارش رو تخت ، دست هام کثیفه . »
مرد گفت : « دست هات چرا سیاهه ؟ »
زن با بدخُلقی گفت : « هیچی ، پنچر کردم . »
مرد گفت : « باز هم ؟ »
زن گفت : « زاپاسم هم پنچر بود . یه مکافاتی کشیدم تو خیابون که نگو … »
مرد بچه را روی تخت گذاشت . به آشپزخانه رفت و شیشة بچه را زیرِ شیرِ آب شست …
زن به خواندنش ادامه داد : « همچنین در جلسة صبح امروزِ مجلس ، بند چهار از مادة ۲۴۳ قانونِ … به تصویب رسید . بر اساس این مصوبه ، از این پس زنان حق خواهند داشت که … »
مرد در حالی که سر شیشه را با انگشت شست گرفته بود و شیشه را تکان می داد از آشپزخانه بیرون آمد . جلو اتاق خواب لحظه ای مکث کرد و شیشه را کج کرد و چند قطرة شیر پشتِ دستش ریخت و با نوک زبان چشید تا ببیند داغ نباشد .
زن گفت : « داغ نباشه ! »
و در مبل فرو رفت و پایش را دراز کرد . بعد با کنترل تلویزیون را روشن کرد . گزارشگر ورزشی خبرِ مسابقات تکواندوی بزرگسالان را اعلام می کرد : « در قسمتِ کاتای انفرادی ، خانم سمیه آقاخانی از استان لرستان با کسب ۳۵ امتیاز صاحب مقام نخستِ این رقابت ها … »
گریة بچه نمی گذاشت خوب بشنود . کمی سرش را خم کرد و رو به اتاق خواب گفت: « بخوابونش دیگه این وقتِ ساعت !… »
مرد سرش را از اتاق خواب بیرون آورد و گفت : « کمش کن ! اینجوری که بچـه نمی خوابه . »
زن غر زد : « دو دقیقه هم نمی شه تو این خونه راحت بود ؟ »
و کمی صدای تلویزیون را کم کرد .
این بار مرد همراه بچه از اتاق بیرون آمد . بچه را روی یک دستش خوابانده بود و با دستِ دیگر شیشة شیرش را نگه داشته بود و « پیش پیش » می کرد . آهسته به سمتِ زن آمد . زن چشمش به تلویزیون بود ، ولی نگاه نمی کرد . مرد کنارش روی مبل نشست . لحظه ای بعد ، محجوبانه ، گفت : « امروز مامانم زنگ زده بود . »
زن توجهی به حرفش نکرد .
مرد باز ادامه داد : « امشب دعوت مون کرده … »
زن ، بی آنکه سرش را برگرداند ، گفت : « خیلی خسته ام . »
مرد گفت: «پریشب کلی تدارک دیده بودن ، نرفتیم . خب امشب که کاری نداری …»
زن گفت : « خسته ام . مگه نمی بینی ؟ »
مرد گفت : « فردا چی ؟ فردا که جمعه ست . »
زن گفت : « فردا مسابقه ست . قراره با بچه ها بریم تماشای بازی . »
مرد گفت : « شب . »
زن گفت : « نه ! »
مرد ناراحت از روی مبل بلند شد و پشت به او کرد و آرام گفت : « تمامِ زن های همسایه شوهرهاشونو می برن تفریح ، گردش … اما تو اصلاً به فکر نیستی … »
زن کمی در مبل جابه جا شد ، اما به روی خودش نیاورد .
مرد با بغض گفت : « صبح تا شب توی خونه ام . هی بشور ، بپز ، جاروکن … نه تفریحی ، نه مهمونی ای … ماه به ماه خونة مادرم هم نمی رم … »
و باز در حالی که پیش پیش می کرد ، آرام دور اتاق چرخید . بچه که کمی ساکت شد گذاشتش روی تخت . وقتی آمد برود سمتِ آشپزخانه ، زن پرسید : « شام چی داریم؟ »
مرد جلو درِ آشپزخانه ایستاد و آرام و غمزده گفت : « خورشتِ دیشب یه خـرده مونده . می خوای داغ کنم ؟ »
و رفت داخل .
زن بلند گفت : « باز هم غذای موندة دیشب ؟ »
مرد از آشپزخانه گفت : « دیشب که لب نزدی . همون جوری مونده . »
زن گفت : « مگه خودت شام نمی خوری ؟ »
مرد جوابی نداد . زن به درِ آشپزخانه خیره شد و صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی را شنید . لحظه ای بعد مرد با سینی چای بیرون آمد .
زن تکرار کرد : « مگه خودت شام نمی خوری ؟ »
مرد سینی را جلو زن گرفت : « میل ندارم . خوابم می آد . »
زن دید که چشم های مرد سرخ شده . مرد آبِ بینی اش را بالا کشید . زن بد خُلق شد : « هر شب کارِت همینه . مدام یا قهری یا غُر می زنی … »
مرد سینی را روی میز گذاشت و گفت : « آره ، وقتی که زنِ آدم صبح می ره این وقتِ شب می آد … انگار نه انگار که شوهری داره ، بچه ای داره … »
زن که سرش پایین بود و داشت با درِ قندان بازی می کرد صدایش درآمد : « از بوق سگ می رم جون می کَنم که یه لقمه نون در بیارم بریزم تو شکمِ صاحب مردة شما … »
مرد ، عصبانی ، گفت : « مگه فقط تو زنی ؟ مگه زن های دیگه چی کار می کنن ؟ »
زن فریاد زد : « بلند می شم ها ! »
مرد گفت : « بلند شو ! بلند شو ببینم چی کار می کنی ! مگه بارِ اولته ؟ »
زن با مشت روی میز کوبید : « بس کن دیگه ! »
مرد با هر دو دست موهای خودش را کشید : « می خوام جیغ بزنم … جیغ … »
که یکهو زن کنترلش را از دست داد و قندان را به طرفش پرت کرد . قندانِ چینی در هوا چرخی زد و به سرِ مرد خورد . مرد فریادی کشید و پشتِ یکی از مبل های دو نفره روی زمین ولو شد . قندها که در هوا پخش شده بودند مثل نُقلی که روی سرِ عروس می ریزند روی سرِ مرد ریختند …
زن فکر کرد صدای فریادِ مرد را شنیده و یکهو به خودش آمد … دید همچنان روی مبل نشسته و مجلة زنان روی پایش است . با خیال راحت ، مجله را ورق زد و لحظاتی به فکر فرو رفت . بعد لبخندِ آرامی زد و به تلفن نگاه کرد . بلند شد و به سمت تلفن رفت و شماره گرفت .
صدایی از آن طرف گفت : « بفرمایید . »
زن گفت : « سلام زری ، چطوری ؟ ببین ، مجلة زنان این شماره رو خریده ی ؟ »
صدا گفت : « آره ، اما اونقدر کار دارم که هنوز وقت نکرده م ورق بزنم . »
زن گفت : « ببین ، صفحة مردانِ شو حتماً بخون . یه داستانِ قشنگ داره . نمی دونم نویسنده ش زنه یا مرد . فکر کنم اسمِ مستعاره … حتماً بخون . ببین ، به اشی هم زنگ بزن بگو . من هم زنگ می زنم به آذر … »
زن یکهو چشمش به قندهایی افتاد که کنار مبل روی زمین افتاده بود . بعد پاهای بی جانی را دید که از پشتِ مبل بیرون آمده بودند . طرحِ شادِ گل های پیژامه برایش آشنا بود .
صدا مدام می گفت : « الو ، الو … »
زن گوشی را رها کرد و آهسته و با وحشت به سمتِ مبل رفت . ناگهان شوهرش را دید که به پشت روی زمین افتاده و ردی از خون روی شقیقه اش خشک شده !
با تشکر از : احسان قدرتی
با دستمال مچاله ای که تو دستاش بود پیشونی عرق کرده اش رو خشک کرد، لکه زردرنگی نشون از کرم پودری بود که حالا دیگه با عرق کردن صورتش از جای جای اون پایین می اومد … ده دقیقه ای میشد که تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بود چشمش به تیتر روزنامه پهن شده در کنار دکه روزنامه فروشی افتاد : ” شرایط جدید استخدامی کشور…” خنده تلخ زیر لبش نشون از تمسخر نوشته روزنامه میداد لا اقل دو ماه بود که دنبال کار میگشت …امروز هم مثل هر روز از صبح تا حالا مشغول پر کردن فرم های استخدام در شرکت های مختلف بود… و جواب مثل همیشه یکسان : ” تشریف ببرید ما باهاتون تماس می گیریم….” اما دریغ از یک تماس … با دست مو های وز شده اش رو به زیر روسری داد ….صدای چند دختر که راجع به انتخاب رشته دانشگاه بلند بلند حرف میزدند توجهش رو جلب کرد … یاد روزهایی افتاد که با چه ذوق و شوقی تو دانشگاه و با دوستاش تمام فکر و ذکرشون پاس کردن ناپلئونی واحد ها و خندیدن به تیپ جدید پسر های همکلاسیشون بود ،پسرهایی که حتی یک بار هم دنبالشون نرفته بود ، وحالا نمی دونست کار درستی کرده یا نه ، شاید هم بهتر بود تو همون دانشگاه مثل سمانه مخ یکی از اون پولداراشو میزد ، و حالا خیالش راحت بود، اونهمه پسر مایه دار بالاخره یکی اش نصیب ما می شد مرتضی ، بهزاد یا شاید هم اون پسره ، مهرداد… اما اون فقط به این فکر می کرد که واحد ها رو تند تند پاس کنه و لیسانسشو بگیره و به این خیال باشه که در جشن فارغ التحصیلی اش چه تیپی بزنه و چه کسایی رو دعوت کنه … جشن .. آه ! جشنی که هر گز گرفته نشد .تمام آرزو هاش یک ماه قبل از اتمام تحصیلاتش به باد رفت همون موقع که زن عموش تو اون بعد از ظهر گرم زنگ زد خونشون :” مریم جون بابات تو اداره حالش بهم خورده الان هم تو بیمارستان امام بستریه” …. دکتر بخش سی سی یو کلمه متاسفم رو جلوی چشمهای بهت زده اش فقط یک یار با صدای آروم گفت… نزدیکهای چهلم باباش بود که امتحانات آخرین ترم دانشگاه رو هم داد و همه تلاششو کرد که لا اقل اونها رو نیافته . و از اون به بعد بود که احساسی رو که هیچ و قت درکش نکرده بود رو چشید ، مسئولیت سنگین خانواده و نگاه های مادر … داداش سعید که هنوز بچه است و مینا هم که تمام فکر وذکرش به اینه که مامان کی تنهاش بزاره و یه راست بره سر تلفن .. تمام امید مامان که حالا بعد از پدر شکسته تر از همیشه شده .. به اون بود …کاش یه رشته دیگه رفته بود …شاید اینجوری زودتر کار پیدا میکرد …مثل اینکه هیچ جا تو این شهربه لیسانس منابع طبیعی نیازی ندارند …. چقدر راجع به منابع طبیعی و اهمیت حفظ محیط زیست و روشهای کمپوست زباله خونده بود….اما اینا میگن : زبان چقدر بلدی ؟ روابط عمومیت چه جوریه ؟ منشیگری چی ؟ میتونی؟ از همون نگاه اولشون معلومه چه جور منشی میخوان …. آفتاب داغ تابستون بهش اجازه نمیده بیش از این تو خاطراتش باشه …. دیگه گرما داشت زیادی اعصابشو خورد میکرد … تازه وقتی به این فکر میکرد که امروز هم مثل بقیه روزها از هیچ شرکتی جواب قطعی راجع به کار نشنیده بیشتر کلافه میشد…. صدای بلند یه موتور اونو از خاطراتش دور کرد و به خود آورد ..موتوری فاصله اش داشت با او کم میشد ، با سرعتی که موتور داشت سریع خودشو عقب کشید …اما موتوری بیشتر به اون نزدیک شد و تو یه لحظه کیفشو از رو دوشش کشید ، جیغ بلندی کشید ، با تمام قدرت بند کیف رو نگه داشت تا مانع موتور سوار بشه …اما دیگه دیر شده بود …. هنوز تو بهت و حیرت بود که صدای تصادف شد یدی اونو به خودش آورد … پرایدی که از کوچه بغلی و ورود ممنوع کوچه رو اومده بود با موتوری که کیف اون رو قاپیده بود تصادف کرد….به بالای سر موتوری که رسید مردم دور موتور سوار رو که با کلاه ایمنی روی سرش و دستهای خونیش کمی گیج به نظر میرسید گرفته بودند …. و کیف پاره شده دختر که روی زمین ولو شده و تمام محتوای اون خلاصه می شد در یک رژ لب ، چند تا مداد ابرو ، یک آینه کو چک ، چند تا کاغذ و دو سه تا دویست تومنی له شده در اون میون خود نمایی میکرد …صدای یه نفر که با موبایلش با پلیس ۱۱۰ تماس میگرفت در میون اون همهمه شنیده میشد … دخترک با دستهای لرزان و چشمهایی پر از اشک مشغول جمع کردن وسایلش از روی زمین بود .. و تو دلش به پسرک که از لحظه تصادف تنها و تنها از پشت کلاه ایمنیش بهت زده به صورت دخترک نگاه میکرد ، فحش میداد . یه دفعه تمام بد بختی هاش جلوی چشمش اومد ، نگاه مداوم پسرک اعصابش رو بیشتر خورد کرد ، یک لحظه کنترلش رو از دست داد مثل دیوونه ها فریاد زد : “همینو می خواستی ؟ بیا ! همش مال تو فقط همینه …چی می خواستی ؟ چی فکر کردی ؟ بعد پنج سال درس خوندن دو ماهه دارم دنبال کار می گردم … اینم تمام زندگیمه بیا ببر ! کثافت ! قیافه من کجاش شبیه مایه دار هاست که اومدی سراغ من …” که دیگه بغض امونش نداد … صدای آژیر الگانس پلیس تنها علتی بود که تونست نگاه پسر موتور سوار رو از صورت دخترک جدا کنه … پلیس با عجله مردم رو متفرق می کنه یکی از مأمور ها به سمت موتور سوار می آید … اتوبوسی آرام آرام به ایستگاه نزدیک می شود ..پسرک با بی اعتنایی به پلیس کلاه ایمنی را در می آورد و با لبخندی تلخ به سمت مأمور می رود … اتوبوس وارد ایستگاه می شود … و دخترک همچنان بهت زده با یک کیف پاره به نور سرخ الگانس پلیس نگاه می کند … هنوز باورش نمی شود … مهرداد ! آره خودش بود …مهرداد نیازی هم کلاسی دوران دانشگاه … و حالا دیگر اتوبوس پر از مسافر به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند … و دخترک تنها کسی است که در ایستگاه خالی ایستاده …بهت زده و پریشون
ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.
ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟
- باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام…تو چه می کنی و کجا می روی؟
- میروم آخرین فتح خود را انجام دهم.
-بعدش چی؟
- بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است.
- بعد از آن چه می کنی؟
- بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم…و نفسی راحت می کشم.
-بعد از آن چه؟
ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد…یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم!
پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم!
ناپلئون مات شده بود. نگاهی به آرامش پیرمرد انداخت. حالا دیگر به او حسادت می کرد.