حکایت و پند

 

ضرب المثل های ایرانی/ مرغش یک پا دارد

 




فرمانروای جدیدی به شهر ملا نصرالدین آمده بود و هریک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به دیدن حاکم بروند و برایش هدیه ای ببرند . ملا نصرالدین این کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم یکی از بزرگان شهر به حساب می آمد و باید به دیدن حاکم جدید می رفت . ملا نصرالدین به همسرش گفت : " یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم ." همسرش مرغی را خوب پخت و در سینی بزرگی گذاشت . دور و بر آن را با سبزی و چیزهای دیگر تزئین کرد و بعد پارچه تمیزی روی غذا کشید و به دست ملا نصرالدین داد . بوی مرغ ، دل ملا نصرالدین را برد و با خود گفت : کاش حاکم جدیدی نداشتیم که مجبور باشم این غذای خوشبو و خوشمزه را برای او ببرم . اگر این جور نبود ، الان با همسرم می نشستیم و یک شکم سیر غذا می خوردیم . اما چاره ای نبود . ملا نصرالدین سینی غذا را روی دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت . گرسنه اش بود . حتی اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توی سینی بد جوری وسوسه اش می کرد .


فکرهای جور واجور درباره سهیم شدن در آن غذا از ذهنش می گذشت . خلاصه بوی خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدین دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و یک ران مرغ را کند و به دندان کشید . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : این چه کاری بود من کردم ؟ حالا اگر حاکم بپرسد یک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته دیگری به دیدنش بروم . کمی با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ را به حاکم هدیه دهد . مقداری از سبزی های دور و بر مرغ را روی قسمتی که کنده شده بود ، ریخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسید . ورود او را به شهرشان خیر مقدم گفت و برایش آرزوی سلامتی کرد . بعد گفت : " همسرم آشپز خوبی است . از او خواستم برای جنابعالی مرغی بپزد . " حاکم از محبت ملا نصر الدین و همسرش تشکر کرد و سرپوش سینی را کنار زد و در یک نگاه فهمید که مرغ توی سینی یک پا دارد . حاکم خندید و گفت : " حتما ً همسر شما یک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . " ملا نصر الدین نمی دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره ی اتاق چشمش به غازهای کنار استخر خانه حاکم افتاد که روی یک پا ایستاده بودند . با اطمینان خنده ای کرد و گفت : نه قربان . او آشپز خوبی است و به چشیدن غذا نیازی ندارد ." حاکم گفت : " پس چرا مرغی که برای من آورده ای ، یک پا دارد ؟ ملا نصرالدین خندید و گفت : " همه مرغهای شهر ما یک پا دارند . لطفا ً از همین پنجره ، غازهای خانه خودتان را نگاه کنید . همه روی یک پا ایستاده اند ." حاکم به غازها نگاه کرد . در همین موقع یکی از کارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال کرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دویدند . حاکم به ملا نصرالدین گفت : " می بینی که آن ها دو پا دارند . " ملا نصرالدین گفت : " اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال می کردند ، غیر از دو پایی که داشتید دو پا هم قرض می کردید و فرار می کردید ، در ثانی من این مرغ را زمانی گرفته ام که با خیال راحت استراحت می کرده و فقط یک پا داشته است . حاکم فهمید که نمی تواند از پس زبان ملانصر الدین برآید ، به کارکنانش گفت : " این مرغ یک پا را به داخل خانه ببرید تا با زن و بچه ام بخوریم . "


از آن به بعد به کسی که حرف غیرمنطقی و بیهوده ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری کند ، می گویند " مرغش یک پا دارد "

 

 

چون تیر به سوی دشمن انداختی ، بدان که خود را در تیررس حمله او قرار داده ای

 




آورده اند که : در زمان قدیم ، پادشاهی بود که غلامان زیادی داشت . روزی از روزها ، یکی از غلامها که از جور و ستم پادشاه به ستوه آمده بود ، شبانه از قصر پادشاه گریخت و در جایی پنهان شد تا دست سپاهیان پادشاه به او نرسد . پادشاه از شنیدن خبر گریختن آن غلام ، بسیار خشمگین شد و دستور داد که عده ای به جستجوی او بروند و او را بیابند . وزیر اعظم پادشاه که از قبل با آن غلام دشمنی شخصی داشت ، فرماندهی جستجوگران را برعهده گرفت و مامورهایی را به چهار گوشه شهر فرستاد تا آن غلام را پیدا کنند . وزیر می دانست که اگر آن غلام را پیدا کند ، می تواند پادشاه را راضی به کشتن او کند . همه می دانستند که پادشاه قبلا ً تهدید کرده بود که اگر غلامی از خدمت شاه بگریزد ، سزایش مرگ خواهد بود . وزیر اعظم از گریختن آن غلام بسیار شادمان و خرسند بود . آن غلام بسیار باهوش بود و بارها در حضور شاه ، مسئله ای را که وزیر از حل آن عاجز بود ، حل کرده بود ، درنتیجه وزیر در حضور شاه ، تحقیر شده بود و غلام سربلند / از این رو ، وزیر کینه آن غلام را به دل گرفته بود و همواره آرزوی مرگ او را داشت . وزیر با جستجوی فراوان توانست غلام بیچاره را پیدا کند و با خوشحالی او را نزد پادشاه ببرد . پادشاه که از مدتها پیش از خصومت وزیر با آن غلام زیرک خبر داشت ، رو به او کرد و پرسید : " ای وزیر اعظم ! به نظر تو با این غلام چه باید بکنیم ؟ او را به خاطر هوشش ببخشیم و یا اینکه به جلاد بگوییم سر را از تنش جدا کند ؟ " وزیر با خوشحالی گفت : " جز مرگ چه مجازاتی می تواند او را به سزای عمل ننگینش برساند . شما قبلا ً هم غلامها را تهدید کرده اید که اگر کسی بگریزد ، کشته خواهد شد . این غلام نابکار با اینکه این را می دانست ، گریخت ، پس خودش هم راضی به کشته شدن است . اگر فرمان به کشتن او بدهید ، غلامان دیگر هم عبرت خواهند گرفت و دیگر هیچ وقت کسی این کار را تکرار نخواهد کرد ." پادشاه که به خاطر هوش سرشار غلام ، قلبا ً مایل به کشتن او نبود ، بنا به پیشنهاد وزیرش ، اشاره به کشتن غلام کرد . او می خواست ببیند عکس العمل غلام دربرابر این فرمان چیست و آیا هوش او به یاریش خواهد آمد یا نه ؟ غلام وقتی فرمان را شنید ، لبخندی تمسخرآمیز بر لب زد و نگاهی عاقل اندر سفیه به وزیر انداخت . آنگاه جلو رفت و به پادشاه گفت : " ای پادشاه ! من نمک پرورده شما هستم ، دلم نمی خواهد خون من بی جهت بر گردنتان بیفتد و در آن دنیا ، خداوند شما را مجازات کند که چرا بی گناهی را کشتی ؟ " پادشاه با تعجب پرسید : " یعنی تو بی گناهی ؟ " غلام گفت : " بله ، البته که بی گناهم . شکی در این نیست ." پادشاه گفت : " چه گناهی بالاتر از فرار از خدمت شاه ؟ " غلام گفت : " آری درست است . این ، گناه بزرگی است ؛ گناهی نابخشودنی . من از نظر شما و این وزیر اعظم گناهکارم ، ولی در پیشگاه خداوند بی گناهم . من کاری نکرده ام که خدا را خوش نیاید . فرار کرده ام که آزادانه زندگی کنم . این که از نظر خداوند گناه نیست . از طرفی به نظر خودم هم ، بی گناهم . پس اگر مرا بکشید ، خونم بر گردنتان خواهد افتاد و در آن دنیا باید پاسخگو باشید ." پادشاه که متوجه شده بود غلام باهوش نقشه ای در سر دارد ، کوشید که او را به مسیر نقشه اش بکشاند . برای همین گفت : " بسیار خوب ، گیرم که حق با تو باشد . بالاخره من هم حق دارم افراد خاطی را مجازات کنم و از نظر من تو گناهکاری . تو می دانستی که من گفته ام هرکس فرار کند ، مرگ در انتظارش خواهد بود ؟ " غلام با خونسردی گفت : " آری درست است . من این را می دانستم و انتظار هم ندارم که شما به گفته خودتان عمل نکنید . این حق شماست ، اما باید دلیلی برای کشتن من داشته باشید ، دلیلی که هم خدا را راضی کند که گناهکارم و هم مرا " / پادشاه با تعجب پرسید : " دلیل منطقی ؟ به نظر تو با چه دلیلی می توانم تو را بکشم و خونت بر گردنم نیفتد ؟ " غلام گفت : " هیچ مشکلی نیست که آسان نشود . این را بگذارید برعهده من ، خودم دلیل منطقی برای این کار پیدا می کنم . دلیلی که بهتر از آن نتوان یافت ، دلیلی که هرکس را به کشتن من راضی می کند . " پادشاه با عصبانیتی ظاهری گفت : " این قدر حاشیه نرو . زود باش بگو چه دلیلی می تواند کشتن تو را حلال کند ؟ "


غلام گفت : " ای پادشاه دانا ! اجازه بده که من این وزیر اعظم شما را بکشم ! " پادشاه با تعجب پرسید : " وزیر اعظم را بکشی ؟ برای چه ؟ " وزیر با عصبانیت به غلام نگاه کرد و از شدت عصبانیت لبهایش را گاز گرفت . غلام گفت : " وقتی وزیر اعظم شما را بکشم ، قاتل بشمار می آیم و مستحق کشته شدن خواهم شد . آنگاه مرا به قصاص خون او بکش . " پادشاه خندید و به وزیر گفت : " چه مصلحت می بینی ؟ " وزیر با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت : " تا مرا به بلایی بزرگ گرفتار نکرده ، او را برای خدا آزاد کنید . گناه از من است که با او دشمنی کردم و از این سخن بزرگان غافل بودم که چون تیر به سوی دشمن انداختی ، بدان که خود را در تیررس حمله او قرار داده ای .

 

" منبع: گلستان سعدی
 

 

 

داستان یک تابلوی نقاشی

 



در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.
در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.


وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.


تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...


بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

 



یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.


نکته ها:

اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.
 

 

 

هرگز از دشمن انتظار خیرخواهی نداشته باش

 




مرغ ماهیخواری در کنار برکه ای نشسته بود و به ماهیهای ریز و درشتی که در آب شنا می کردند ، نگاه می کرد . ماهیخوار ماهیها را می دید و حسرت می خورد . چرا که دیگر آنقدر پیر و ناتوان شده بود که نمی توانست حتی کوچکترین ماهی را هم بگیرد و بخورد . پشت چشمهای آرام او ، دنیایی از غم و حسرت بود ، چرا که اگر روزگار به همین صورت پیش می رفت ، از گرسنگی هلاک می شد . همانطور که به آب خیره شده بود ، با خود فکر کرد حیله ای به کار ببرد تا بتواند به این وسیله شکمش را سیر کند . پس لب برکه ، کنار خانه خرچنگ نشست و آه و ناله کرد . خرچنگ از او پرسید : " چرا اینقدر گرفته و ناراحتی ؟ " مرغ ماهیخوار به خرچنگ گفت : " این دنیا که جای شادی و خنده برای من نمی گذارد . مدتهاست که کنار این برکه زندگی می کنم . امروز دو ماهیگیر از اینجا می گذشتند . وقتی که چشمه پر از ماهی را دیدند ، قرار گذاشتند دو سه روز دیگر ، پس از آنکه ماهیهای دریاچه دیگری را گرفتند ، به اینجا بیایند و همه ماهیها را بگیرند . "


خرچنگ این خبر را به ماهیها رساند و آنها که وحشت زده بودند ، دور او جمع شدند . یکی از ماهیها گفت : " حالا چطور از این برکه بیرون برویم ، ما که خودمان نمی توانیم این کار را بکنیم . تنها کسی که می تواند به ما کمک کند ، مرغ ماهیخوار است ، باید به سراغ او برویم . ماهیها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهیخوار مشورت کنند . ماهیخوار که بیکار و بیحال کنار برکه نشسته بود تا ماهیها را دید خوشحال شد ، فهمید که نقشه اش دارد عملی می شود . ماهیها از او پرسیدند : " فکر می کنی ماهیگیرها چند وقت دیگر بر می گردند ؟ " ماهیخوار بالهایش را جمع کرد و گفت : " دقیقا ً نمی دانم ، ولی آنطور که فهمیدم یکی دو روز دیگر بر می گردند ." ماهیها گفتند : " آیا حاضری به ما کمک کنی ؟ " ماهیخوار که منتظر این پیشنهاد بود ، گفت : " البته که کمک می کنم . درست است که ما با هم دشمنیم ، اما وقت گرفتاری باید به یکدیگر کمک کنیم . کمی دورتر از اینجا برکه ای را می شناسم که دست هیچ صیادی به آن نمی رسد ، اما از آنجایی که پیر و ضعیف هستم ، نمی توانم همه شما را یک جا ببرم . این کار ، یکی دو روز طول می کشد . " ماهیها قبول کردند . مرغ ماهیخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت ، هر بار هم چند ماهی را با خود می برد . ماهیخوار حیله گر چند روز این کار را ادامه داد و شکم خود را از ماهی پر کرد . بعد از چند روز خرچنگ به ماهیخوار گفت : " خیلی دوست دارم دریاچه جدید را ببینم و از سلامتی و شادابی ماهیان برای دوستانشان خبر بیاورم ." ماهیخوار با خود گفت : " حالا که خرچنگ نگران حال ماهیهاست ، ممکن است موجب شود که ماهیهای دیگر به من شک کنند . بهتر است او را هم به دوستانش ملحق کنم تا از شر این موجود مزاحم خلاص شوم . " بنابراین به خرچنگ گفت : " فکر بسیار خوبی است . همین الان برویم . بیا روی پشت من بنشین تا به آنجا برویم . یک ساعت بیشتر طول نمی کشد ، زود بر می گردیم . " خرچنگ پذیرفت . بر پشت او نشست و در آسمان پرواز کردند . ماهیخوار قصد داشت خرچنگ را از آنجا دور کند و او را در جای پرت و دورافتاده ای رها کند . اما خرچنگ باهوش که استخوان ماهیها را در پایین تپه دید ، به حقیقت پی برد و فهمید که ماهیخوار به ماهیها حقه زده و به جای اینکه آنان را به جای امنی ببرد ، آن بیچاره ها را خورده است . خرچنگ فهمید که زندگی خودش هم در خطر است . تصمیم گرفت که انتقام ماهیها را از او بگیرد . خرچنگ خودش را به دور گردن ماهیخوار انداخت و با پنجه های استخوانی اش گردن او را فشار داد . مرغ ماهیخوار خفه شد و هر دو روی زمین افتادند . خرچنگ بعد از اینکه از مرگ ماهیخوار مطمئن شد ، گردن او را رها کرد و با عجله به سوی ماهیها برگشت تا خبر حیله گری مرغ ماهیخوار را و مردن او را به آنها بدهد . ماهیها به خاطر از دست دادن دوستان خود ، غمگین شدند . اما یاد گرفتند که حرفهای دشمن را باور نکنند و هرگز از او انتظار خیرخواهی نداشته باشند .


حکایت از : کلیله و دمنه
 

 

 

سه خواسته الکساندر هنگام مرگ

 




الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.


او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم، خواسته هایم را حتماً انجام دهید. فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.


الکساندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.


دومً، وقتی تابوتم به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.


سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.


مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟


در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که یاد گرفته ام.


می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند کسی را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.


دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.


و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم...
 

 

 

هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است

 




روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.


دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟


ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.


شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد . ابوریحان با رفتارش به شاگردان فهماند که هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است .


ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ای بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.
 

 

 

شکایت از روزگار

 




روزى حضرت عیسى علیه السلام را در بیابان، باران شدید گرفت، به هر‎ ‎طرف مى‏دوید پناهى نمى‏دید. تا ‏رسید به مکانى که شخصى در نماز ایستاده بود. در حوالى‎ ‎او باران نمى‏آمد. در آنجا قرار گرفت تا آن شخص از نماز ‏فارغ‏شد.عیسى علیه السلام‏‎ ‎به او گفت: بیا تا دعا کنیم که باران بایستد. گفت: اى مرد! من‏چگونه دعا کنم، و‏‎ ‎حال آنکه ‏گناهى کرده‏ام که مدت چهل سال است که در این موضع به عبادت مشغولم که شاید‎ ‎خدا توبه مرا قبول کند! و هنوز قبول توبۀ ‏من معلوم نیست، زیرا از خدا خواسته‏ام که‎ ‎اگر از گناه من بگذرد یکى از پیغمبران را به اینجا فرستد‎.
عیسى علیه السلام فرمود: توبۀ تو قبول شد، زیرا که، من عیسى پیغمبرم. و بعد‎ ‎از آن‏فرمود: چه گناه کرده‏اى؟
گفت: روزى ‏از تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود،‎ ‎گفتم: عجب روز گرمى است.‏

پندها:

*خداوند تعالی فرمود:
‏پسر آدم مرا می آزارد که به روزگار ناسزا می گوید و روزگار منم، امر به دست من است که شب و روز را می گردانم.



منبع:معراج‎ ‎السعادة، ملا احمدنراقی

 

 

 

تحول یک پادشاه

 




در خبر است که پادشاهى از بهر خفتن در فراش شد بر بام کوشک(قصر)، و از خداى تعالى بهشت خواست. چون چشمش در خواب شد شتربانى را دید که بر بام کوشک میگردید و دوک و پشم در دست گرفته بود و ریسمان میکرد!


پادشاه گفت:اى شتربان! اینجا چه جاى تست و چه همى جوئى؟
جواب داد که: شترم گم شده است طلب میکنم، گفت: بر بام کوشک چگونه شتر طلب کنند؟ که این محالست‏.


گفت: چنان که در بستر نرم و گرم بهشت را طلب کنند؛
این سخن در پادشاه اثر کرد و کارگر آمد چون بیدار شد در حال برخاست و جامه ملوکانه از تن بیرون کرد و گلیمى در پوشید و از میان خلق بیرون شد و بولایتى دیگر رفت و بعبادت حقّ سبحانه و تعالى مشغول شد.

(شهاب الأخبار،ترجمه: متن، ص: 251 250)

* امام علی علیه السلام:
از پستی دنیا، نزد خدای سبحان آن است که به آنچه نزد خداست نتوان رسید مگر به ترک دنیا.

(غرر الحکم)



 

 

حال خوش "کم گویان"

 




لقمان حکیم (رضى الله عنه) پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس. شبانگاه همۀ آنچه را که نوشتى، بر من بخوان ؛ آن گاه روزه ات را بگشا و طعام خور .


شبانگاه ، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم ، هیچ نگفت .
شب ، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت : امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم .


لقمان گفت : پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت ، آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى.


منبع: برگرفته از: نور العلوم، شیخ ابوالحسن خرقانى، به کوشش عبدالرفیع حقیقت ، ص 77

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد